فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
علی عباسعلی عباس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

فاطمه زهرا گلی از گلهای بهشت

عید قربان92

1392/9/14 1:32
920 بازدید
اشتراک گذاری

عید قربان مبارکباد

بعد از شب سوم که شما خونه مامانی و بابایی مونده بودی به دلیل اینکه مامانی و بابایی میخواستن برن اداره منم مجبور بودم صبح با اقا مهدی بیام اونجا پیش شما ....

 اومدم دیدم شما خوابیدین و منم تصمیم گرفتم بخوابم اماااااااا شما هم که دست به یکی کرده بودین نزارین من بخوابم تا دلتون بخواد اذیت کردین و به هر بهونه ای منو بلند میکردین تا اینکه رسی به اذان مثلا میخوام نماز بخونم ولی شما دوتا فسقلیا اجازه نمیدین که منم مجبور شدم بزارم اول شما نماز بخونین و بعدشم من...

اینم از نماز خوندن شما

بعد از نماز ... حتما دارین فکر میکنین این دو تا ووروجک برای چی دارن میخندن ؟؟؟؟ باید بگم چهر این دو نفر بعد از شنیدن اینکه میخواین برین حموم همیشه این شکلی میشه البته جای شکرش باقیه که عاشق حمام کردن هستند.

 

امروز روز عرفه هم بود که بعد از کلی بازی کردن رفتین حمام و خسته گرفتین خوابیدین و گذاشتین ما دعا رو بخونیم البته با چشمای نیمه باز که گاهی هم بسته میشد از بی خوابی خلاصه امشب هم خاله به مناسبت شب عید زحمت کشید و این کیک قشنگ رو گرفته بود شما هم کلی ذوق کردینو همش میگفتین تولد کیه... که اولش بهت گفتم عید قربانه و میگرفتی و بعد از چند ثانیه دوباره سوال شما همانا و جواب من همانا که اخرش بابا مهدی گفت عید ببعیهاست دیگه یادت موند و به هرکی میرسیدی میگفتی عید بَبَعیهاست...

 

عکاس خانم مشغول انجام حرفه مربوط به خودش

پیشنهاد میکنم این دو عکس را نبینید...سبز

البته شاید برای شما هم اتفاق بیفتد.....

این کیک صرفا جهت شادی این دو دخمل خریداری شده وجای هیچ سخنی نیست متاسفانه!!!!!

وای وای وای یکی جلوی این دو تا رو بگیره...

حالا بی صبرانه منتظر بریدن کیک هستیم

فاطمه زهرا جون ما از اونجایی که اصلا کیک دوست نداره و فقط کاکائو های روش رو خورد از فرصت استفاده کرد و رفت سراغ گوشی خالش حالا بماند که کلی از برنامه ها رو تنظیماتشو بهم زده و بود و بعضیاشم پاک کرده بود همه اینا بماند....

بعد از رسیدن دختر خاله عزیزت و مشاهده شما...

خوشبختانه کنار هم نشستین و به قول خودتون دوتایی سرگرم گوشی شدین

با شنیدن صدای من هر دوی شما برای چند لحظه این شکلی با چهره کاملا متعجب به دوربین نگاه کردین...

بعد از اندکی دوباره....

دختر نازنینم در حال پذیرایی کردن که اولش چنگال ها رو اورد و بعدشم یکی یکی کیکهارو ...

به نطرتون ما باید چکارمیکردیم ؟؟؟؟ میخوردیم یا خیر؟؟؟؟...

ما که خوردیم خیلی هم خوشمزه بود.

روز عید هم بعد از یه حمام کردن حسابی و انجام دادن غسل روز عید رفتیم خونه بی بی بزرگه عید دیدنی ...

عکس بعد از حمام که به دلیل سرما مجبورشدیم اینطوری بپوشونیمت سرما نخوری

 

لباسای نو تن کردیو اماده شدیم بریم سمت خونه بی بی بزرگه ناهار اونجا موندیم و خیلی خوش گذشت این عکسارو هم تو حیات بی بی بزرگه انداخیم

 

عکسای پارک نزدیک خونه بی بی بزرگه

 بزودی این پست تکمیل میشود

 

شام هم رفتیم خونه عمه من وبرگشتی یه اتفاقی افتاد..؟!! برگشتیم دیدیم موتور روشن نمیشه یه قطعه ازش دزدیده بودن که متاسفانه روشن نمیشد... موتورمونو نزدیکه خونه بی بی گذاشته بودیم که زنگ زدیم جدو اومد دنبالمون محبور شدیم خونشون بمونیم ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)