فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
علی عباسعلی عباس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

فاطمه زهرا گلی از گلهای بهشت

ماه رمضان 1392

1392/6/7 15:04
2,552 بازدید
اشتراک گذاری

If the picture does not load, press F5!

 ادامه مطلب

عزیم این روزا دیگه زبونت کاملا باز شده و دیگه با اون زبون شیرینت دیگه همه چیو میگی ولی بعضی چیزارو نا مفهوم میگی که فقط خودمو و اونایی که دقت میکنن متوجه میشن دیگه هر تلفنی زنگ میخوره زود شما جواب میدی و قشنگ سوالی خودتو میپرسیو اگه کسی با ما کارداشت میدونی کی رو صدا بزنی و بگی که چکارش داره .large telephone ringing animated gif

الان تو این مکالمه داری با مامانی صحبت میکنی گوشی رو برداشتیو گفتی سلام خوبی با لحن مخصوص به خودت بی شو با ناز میگی بعد میگی کجایی؟ مامانی : میای خونمون :شما : فردا میام بلم حاج مصور(برم حاج منصور) فردا میام . مامانی ! دوست دارم . مامانی : منم شما رو دوست دارم . شما : مامان نسین ژون اج مصور میای بلیم بیا بلیم بابای ایاد حُسِن حُسِن بکنیم بیام. (مامان نسرین جون حاج منصور میاری بریم ؟ بیا بریم حسین حسین کنیم). بعدشم میگی مامان نسین ژون با مامان طاهله کادالی(مامان نسرین جون با مامان طاهره کار داری) . عداصص عداصص فدا میام . یعنی با مامان طاهره کارداری خداحافظ خداحافظ.

ای فدای شما خانمی خودم بشم که انقدر شیطون شدی داشتم تلویزیون نگاه میکردم که با همچین قیافه ای خوشحال شما رو دیدم که با ذوق میگفتی رفتم بالا از لباس شویی رفته بودی بالا دیگه نمیدونم وسایلا رو کجا قایم کنم از دست شما مادر جانم اخه اون بالا رفتی چکار نازنیم.

ا

همشم اشاره میکردی به بالای یخچال نمیدونم چی میخواستی اخرش مجبور شدم خودم بالای یخچال رو بهت نشون بدم متوجه شدم یه مقوا کادو کرده بودم و گذاشته بودم که توجه شما رو به خودش جلب کرده بود و مثل همیشه کنجکاو بودی ببینی توش چیه و هر چی تونستی اون بالا خوراکی جمع کردی و با زور اوردمت پایین ولی فایده نداشت دیگه روشش اومده بود دستتو تا مینشستم شما دوباره اون بالا بودی دیگه چکار میشه کرد شما اینی دیگه

عزیر مادر  شب 15 ماه رمضان که شب میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) بود  تا جا داشت شما شکلات و کاکائو خوردی و دست میزدی و تعجب کرده بودی 14 شبه داریم میریم همه گریه میکنند چی شده امشب همه داره دست میزنن میخندند اما خلاصه امروز خیلی شلوغ بود و شما هم اذیت میکردی طبق معمول میگفتی جیش دارم منم این بار بی محلی کردم و بعد از چند لحظه یه بطری اب برداشتی گفتی برم اب بخولم زود ایام (برم اب بخورم بیام زود میام) بعد از کلی اصرار کردن منم قبول کردم بری ولی بعد از چند لحظه یه حسی بهم گفت بیام ببینم چکار میکنی چشمت روز بد نبینه دیدم وسط دستشویی لباساتم خیس وای وای نمیدونم اب بود نمیدونم جیش بود ولی به احتمال زیاد اب ریخته بود منم با عصبانیت عصبانیگفتم چرا اومدی اینجا گفتی اب بخورم میام با خونسری تمام من تمام بدنم لرزید ابم قطع بود تو دستشویی با زور لباساتو اب کشیدم و زود عوضت کردم . اومدیم نشستیم به نی نیا گل میدادن که یه شاخه گل هم به شما دادن niniweblog.comکه اینم گلیه که به شما دادن به دلیل اینکه به بعضی نی نیا نرسید منم مجبور شدم برات قایم کنم برگشتنی یکی از خاله ها که خیلی دوست داشت یه گل دیگه بهت داد منم بهش گفتم که داری ولی قبول نکرد گفت دوست دارم بدم به فاطمه زهرا خلاصه اومدیم خونه و زود گلهارو گذاشتیم تو اب شما هم که خیلی خسته بودی زود خوابیدیخواب

 

ای فدای دختر گلم بشم ببین کجا و چه جوری خوابیدی شب های ماه رمضون وقتی از مسجد برمیگشتیم انقدر خسته بودی که تو پذیرایی میخوابوندمت برات تشک پهن میکرد انقدر تکون خورده بودی که به اینجا رسیدی وقتی بیدار شدم دیدمت دلم کباب شد الهی قربون دخترکم بشم.

دختر قشنگم پانزدهم رمضان به مناسبت میلاد دوست مامانی سفره امام حسن (ع) داشت که ما هم دعوت بودیم اینم عکسای قبل رفتنته فاطمه زهرا جون برای اینکه اماده بشیو منو اذیت نکنی منم مدام میگفتم بریم خونه ... به به میدن کیک تولد میدن . نینی ها میاین تا قبول کردی امادت کنم موقع رفتن شما هم دیگه هیچی تا برسیم اونجا هزار بار گفتی چی میدن بخولم؟ کی میاد ؟ منم از حال رفتم انقدر گفتم چی میدن و کی میاد از چاله درو اومدم و افتادم تو چاه.

اینم عکس سفره همین که داخل شدیم شما از تعجبتعجب این ور و اون ورو میدی و ذوق کرده بودی همه اینا یه طرف وقتی مامان نسین ژونتو دیدی یه طرف دیگه انگار دنیا رو بهت دادن همش رفتی بغل مامانی تا موقع پذیرایی اومدی پیش خودم چون مامانی میخواست کمک کنه . خلاصه بعد از تموم شدن اونجا هم رفتیم موسسه انصارو اونجا جشن بود البته با خاله من با ماشین رفتیم  شما هم کل مسیرو خواب بودی . همین که رسیدیم بابا اومد دنبالمون که بریم خونه شما هم که حال و هوای جشن رو دیده بودی قبول نکردی خلاصه با هزار طرفند شما رو بردم پایین که انقدر بهونه مامانی و گرفتی که مجبور شدم بزارمت پیش مامانی دوباره فاطمه زهرا سرحال چون که پیش مامانیشه ما هم رفتیم مسجد ارک و بعد از اونجا اومدیم خونه مامانی دنبالت فدای تو بشم تو راه بستنی خورده بودیو کل لباستو لک انداختی من این لباستو خیلی دوست داشتم .

 

 

If the picture does not load, press F5!

شب هجدهم ماه رمضون دعوت بودیم خونه بی بی یعنی بی بی جون افطار داده بود حیف نشد از زحمتایی که کشیدن عکس بگیرم خلاصه اینارو هم جلوی در ازت انداختم فدای تو بشم مادر خیلی جیگر شدی نازنینم.

قبل از رفتن  

 

برگشت

فاطمه زهرای من امروز هجدهمین روز شما یه حرفی یاد گرفته بود هر چی میگفتی استفاده میکردی کلمه دوباره هر چی میخواستی میگفتی دوباره میخوام یا دوباره میام یا کلمه بازم میگفتی بازم میخوام بازم بده

If the picture does not load, press F5!


 

 

 شب نوزدهم اولین شب قدر بود ساعت10:30 شب بود که رفتیم مسجد ارک اولش قرار گذاشته بودیم بخاطر شیطنتای شما من و بابامهدی با هم بیرون بشینیم و راحتر باشیم ولی ازدحام رو که دیدیم و مشکلی wc رفتن شما بلاخره به این نتیجه رسیدیم که همون جا همیشگی بریم اخه شما خیلی خوابت میومد و گفتم شما حتما میخوابی اولش که رفتیم زود دفترتو در اوردیو نقاشی کردی و خودتو سرگرم کردی بعدشم خوراکی دادم شما خوردی و تو دلم گفتم الحمدالله مشخصه خوابش میاد و نشسته ولی یهو دیدم دوستاتو دیدی و پاشدی ولی بازم اذیت نکردی پیششون نشستی و کاری نکردی تا اینکه حوصلت سر رفت و دیگه سر کار گذاشتن من همانا و wc رفتن شما هم همانا خیلی اذیتم کردی اواخر دعا قبل از قران سر گرفتن مامانی زنگ زد گه گفت سحری گذاشتم بیاین اینجا بهت گفتمو خوشحال شدی و همش میگفتی بلیم مامانی بابایی بلیم تا اینکه تموم شد و ما رفتیم اونجا شما هم سرحال نصفه شبی با فاطمه کلی سر وصدا کردینو دوچرخه بازی کردین .

 

همینطوری که داشتین بازی میکردین مریم و سحر رفته بودن تو اتاقو داشتن بازی میکردن که مریم مامانشو صدا زدو وقتی مامانش رفت تو اتاق در و قفل کرد از شانسشون قفل گیر کردو دیگه نتونستن بیان بیرون دیگه بابایی و بابا مهدی همه تلاششونو کردن ولی فایده نداشت بلاخره مجبور شدیم زنگ بزنیم اتش نشانی بیاد اونا هم تشریف اوردن مجبور شدن در و بشکنن راه دیگه ای نمونده بود اینم خاطره ای شد برای ما اینم اتش نشان های مهربون در حال باز کردن در

روز بیستم ماه رمضون تصمیم گرفتیم افطاری مونو ببریم پارک بخوریم تا شما هم کمی بازی کنید اما شما فقط میرفتی wc بمیرم این سری فکر کنم واقعا پهلوهات سرما خورده وخیلی بازی کردی و حسابی خسته شدی بعد از پارک هم همین که سوار موتور شدیم زود خوابت برد و ولی هنوز نرسیده بودیم مسجد ارک سرحال بیدار شدی که شیطنت ها و ....

شما و فاطمه جون مشغول خوردن عدسی

روز بیست و یکم روز شهادت مولامون اقا امیر المومنین امام علی (ع) برای برگزاری عزاداری به بازار بزرگ رفتیم و رفتیم زیارت امام زاده زید (ع) خیلی با صفا بود خلوت و خنک فضای معنوی با خودم گفتم که کنار ضریح هم خلوته و شما هم که عشق حرم و ضریح هستی حتما حسابی مشغول میشی و منم کمی قران بخونم اولش نشستی و زود رفتی کنار ضریح بوس کردی و کفشاتو برداشتی و گفتی بریم و رفتی تو صحن و مشغول بازی شدی بعد از یه لحظه که دیدم خبری ازت نیست اومدم دیدم تو صحن داری بازی میکنی منم ترسیدم اخه خیلی خلوت بود زنگ زدم بابا با خودش ببره شما رو برای عزاداری بابا اومد و منم نشستم با خیال راحت قران بخونم هنوز یه صفحه نخوندم که بابا زنگ زد و گفت جیش داری منم زود اومدم بیرون و شما رو بردم رفتیم اونجا نزدیک 20 تا دستشویی بود شما هم که فقط نیت داشتی منو اذیت کنی تک تکشونو دیدی و تا یکیشو برای رفتن انتخاب کنی دیدی نصفیش قفل داره و شروع کردی به لجبازی و که من ایجا بلم(اینجا برم) منم که تا داشتم از ضعف میوفتادم سعی کردم قانعت کنم که تا ححدودی بلاخره تونستم .دوباره برگشتیم بالا تو حرم بخاطره شما منم مجبور شدم تو صحن یه کنار بشیینم تا جایی نری از پیشم کمی دور شدیو بعد یه لحظه نفس نفس زنون میگفتی ماما بیا بدیلش(مامان بیا بگیرش) مامان بیا اومدم دیدم ای وای یه فرش از حرم برداشتیو داری کشون کشون میکشی که بشینم روش اخه من رو زمین نشسته بودم از یه نظر خودم خندم گرفته بود اخه صحنه ای بود اصلا باورم نمیشد یه قالیچه 6 متری رو بتونی با خودت بکشی ار نظر دیگه هم عصبی شدم چون خیلی ضعف کرده بودم دیگه توان این کارا رو نداشتم دوباره رفتیم داخل کنار ضریح نشستیم تنها بودیم من و تو سعی کردم سرگرمت کنم نشتستیم یه خانومه اومد داخل دوباره بلند شدی و رفتی بعد از چند دقیقه اومدی گفتی مامان چیزی دالی بُاولم (داری بخورم)خانومه هم که عاشق شما شده بود گفت ای جان بیا من بهت میدم یه بیسکوییت به شما داد و شما باز کردیو دویدی سمت بیرون بعد از دقایقی بابا مهدی زنگ زد گفت فاطمه زهرا همینطوری بدون کفش داره تو صحن راه میره منم مجبور شدم بیام بیرون تا منو دیدی گفتی جیش!! ای وای امسال ماه رمضونی با این دستشویی رفتنای شما دوباره!! این همه راه رفتیم این همه پله رفتیم پایین و همون بازی های قبلی میگفتی این عی شده این مگس داله این اب قطه(کثیف شده این مگس داره این یکی ابش قطعه) برای هر کدوم یه بهونه میوردی تا برسی به دستشویی هایی که درشون قفل بودی دیگه حسابی عصبیم کرده بودیو دیگه دعوات کردمو کارتو کردیو به بابا گفتم بریم رفتیم  چون بابا میخواست بره هیت افطار دعوت بود ما هم رفتیم خونه مامانی و بابایی تا رسیدیم طبق معمول بستنی خوردیو افطار خوردیم از خستگی خوابیدی.

 

 

 

 

 

 

شب بیست و دوم ومسجد ارک

 

 

If the picture does not load, press F5!

 

فدای دختر گلم بشم که این چند روزه عکاس شده همش میخواد از همه چی و همه جا عکس بگیره اینم شاهکار شمابعد از اینکه از مسجد ارک برگشتیم شما درخواست کردی که دوربین رو بهت بدم منم دوربین موبایل و باز کردم و بهت دادم ولی خوب نشون نمیداد و کلی گریه کردی و منم بهت گفتم عروسکت و بزار از عروسکت بنداز که شما نزدیک یه ربع ساعت مشغول عکس انداختن بودی تا بلاخره رضایت دادی دوربین و بدی و با گوشی عوض کنی.

 

 

 

 

قبل از رفتن به مهمونی که افطار دعوت داشتیم

اینم موقع برگشت که شما تصمیم گرفتی با دختر خاله جونت تنها برگردی...

شما ها خیلی خوشحال اما موقع خداحافظی egg 03 Cute Egg Emoticonsبا گریه و با ذکر نسین ژون مامانی نسین ژون و بابایی اتمه ما به سمت مسجد ارک حرکت میکنیم .

 

 

 

اخرین شب مسجد ارک امشی شب 28 دیگه روز اخره خیلی شلوغ بودی هرکاری میخواستی کردی و هر چیزی میخواستی خوردی و هزار بار دستشویی رفتی و لواشک ها را تا اخر خوردی و اخرشم با همه خداحافظی کردیم و دیگه همه چی تموم شد حیف حیف هرگوشه مسجد برای ما خاطره شد امسال

دشتشویی رفتنا 

toilet paper emoticon

دعوا کردن ها

 

  

 کتک حوردن ها

 

 

لجبازیاتو

egg 05 Cute Egg Emoticons

همه همه تمام شد آه آه از ته قلبم وای چه شبایی بود ولی بازم حیف که تموم شد .

عکس های روز اخر برگشتن از مسجد ارک

 

مناجات ها ونماز شب اخر ماه رمضونی

خدایا مریضا رو شفا بده . خودت به همه سلامتی بده. خدایا ما رو عاقبت به خیر کن . خدا جون خودت کمک کن بتونم حافظ قرانت بشم .

خدایا از روزی هایی که به ما دادی تو را شکر میکنیم امین یا رب العالمین

 التماس دعا

 

ببخشید این پست خیلی طولانی شد 30 شب بود دیگه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
5 شهریور 92 16:26
سلام
عزیزم الهی فدای اون شیرین زبونت بشم من
وای خدای من چه صبر و حوصله داری من که به جات بودم اصلا مسجد نمیرفتم تو خونه زورم میاد ببرمش دستشویی
افرین به این همه صبر و حوصله
دختری هم که حسابی کیف کرده و اتیش سوزونده خدا برات حفظش کنه مواظب باش زبونشو موش نخوره
براش اسفند بریز


خدا نکنه عزیزم هر شب که میرفتم میگفتم دیگه فردا نمیام ولی وقتی میومیدیم خونه میخوابید انقدر معصومیتشو میدیدم کل شیطنت و خستگی رو فراموش میکردم
عکس فرش
5 شهریور 92 17:36
آیا میخواهید عکس دلبند خود را به تابلو فرش تبدیل کنید؟؟؟ تبدیل عکس و هر گونه تصاویر به فرش در ابعاد گوناگون... کمتر از ده روز آن را درب منزل تحویل بگیرید... ارسال به تمام نقاط کشور.. 09137290912 03614456265
مامان ضحـــــــــــا
6 شهریور 92 7:56
سلام الهي چه ناز صحبت ميكني فاطمه زهرا جون ماماني احسنت به حوصله و صبري كه دارين من امسال نتونستم برم مسجد فقط بخاطر ضحا.انشاالله كه سال بعد قسمت بشه فاطمه زهرا جون عكسهات خيلي قشنگ بود التماس دعا
زهرا مامان حنانه
6 شهریور 92 12:32
ماشاالله به عزیز خاله قربونش برم چه بانمک حرف میزنه بچه ها این جور مجالس خیلی ذوق میکنن چقدر عکسای خوشمل خوشملم انداختی انشاالله همیشه سلامت باشی جیییییییییییییگر خاله
سارا مامان محمدرضا
6 شهریور 92 13:33
چه دخمل نازی هستی. چه بانمک حرف میزنی. اونجایی که واستون فرش آورده بود خییییییلی با مزه بود. خدا حفظش کنه. منم آپم با چند تا پست جدید. بهمون سر بزنید خوشحال میشیم.


اومدم
مامان حنانه زهرا
6 شهریور 92 14:19
نازی عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم مامانی فقط خودت میتونی بفهمی که چی میگه منکه اولش خوندم متوجه نشدم خیلی شیرین زبون میریزه جیگرخوشگل خاله واقعا خوش به سعادتتون که میتونستین تو مجلسای حاجی باشین
كبري **مامان آنيتا عسل مامان وبابا**
7 شهریور 92 13:44
آخه چه عكساي نازي خيلي ناز شدي خانم كوچولو
madarkhanomi
10 شهریور 92 12:50
چه خانمی شده ماشاله


ممنون نظر لطفتونه
مامان محمدطاها
10 شهریور 92 16:18



مامان آلما
11 شهریور 92 15:03
ماشالا به خوشکل خانوم. واسه خودت خانومی شدیا بازیگوش هم که شدی داشتم با شوهرم عکسای فاطمه زهرا رو میدیدیم. شیطنتهاش شبیه آلماست. شوهرم میگه از دور که نگاه کنی به هم شباهت دارن


بازیگوش که الی ماشالله.
سحر مامان یلدا
18 شهریور 92 1:26
انقده خوشم میاد از کارهای این دختره فسقلی نشستم تا تهش رو با هیجان خوندم خدا حفظش کنه برات
مامان یسنا
26 شهریور 92 9:39
وب جالبی دارین و یه دختر ناز ماشاءاللهاگر حاضر به تبادل لینک هستین به ماهم سر بزنین