بعد از عید و عیدی گرفتن فاطمه زهرا جون !!
دختر شیرین زبونم امروز دوشنبه .5.1392 امروز همش بهم میگفتی گردنبند میخوام منم بهت میگفتم ندارم شما هم میگفتی برو بخر بهت گفتم پول ندارم وقتی زنگ زدیم مامانی به مامانی گفتی گَدَبن میخری مامانی گفت بیا خونمون بهت بدم گفتی پول داری مامانی هم گفت بیا عیدی بدم شما هم دیگه تا شب هر چند لحظه یکبار میگفتی خونه مامانی و بابایی بریم عیدی میده بریم ؟ بابا مهدی اومد ما رو رسوند اونجا چون مامانی و بابایی تازه روز قبل از شمال اومده بودندو ما روز عید بهشون سر نزدیم رفتیم اونجا همینکه رسیدیم شما طبق معمول به فریزر اشاره کردی و بستنی میخواستی یه بستنی عروسکی خوردیو به مامانی و بابایی گفتی عیدی میخوام مامان نسرین جون هم یه لباس برات خریده بود اورد و بهت داد خوشحال شدی و خواستی تا تنت کنم کمی تو تنت موندو با زور درش اوردیم تا کثیف نکنیش تازه یادت افتاد که عیدی قول پول و گردنبند مامانی داده بود انقدر گفتی عیدی تا بابایی رفت و عیدیتو اورد اینم از عیدی بابایی
خونه مامانی شام قیمه خوردیم و خیلی هم خوشمزه بود بعد از شام شما رفتی سراغ کشو و چندتا گل سر و کش اودی و از مامانی خواستی تا برات بزاره مامانی هم اینجوری موهاتو بست که خیلی خوشگل شدی فدای اون چهره ماهت بشم عزیزم
موقع رفتن هم طبق معمول مامانی و بابایی رو بوس کردیو هی میگفتی فدا میام برم دوباره فدا میام خوب خوب اینم موقع رفتن به خونه با خوشحالی سوغاتی که مامانی و بابایی زحمت کشیدن و از شمال اوردنو دستت گرفتی !!!!
فردای اون روز هم من و بابا مهدی میخواستیم بریم کفش بخریم شما رو بردیم خونه مامانی و خودمون رفتیم .