فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
علی عباسعلی عباس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

فاطمه زهرا گلی از گلهای بهشت

از عید فطر تا ...

1392/5/26 16:02
2,307 بازدید
اشتراک گذاری

 

برای دیدن  ادامه مطلب یادتون نره

عزیز دل مامان الحمدالله چند روزی میشه که لجبازیات یزره ای کمتر شده عزیزم برای یادگاری تصمیم گرفتم خاطره این یک هفته رو کامل یادداشت کنم عزیزم شب عید فطر رفتم هیئت که ختم قران داشتن و یک ساعتی انجا بودیم و رفتیم مراسم حاج محمدرضا طاهری و تا ساعت 2:20 انجا بودیم شما اونجا نیم مجلسو خواب بودی بلاخره گذاشتی من یه شب هم شده از مجلس استفاده گنم سینه زنی که شروع شد شما بیدار شدی به بهانه هر چیزی منو بلند میکردی و دیگه نگذاشتی چیزی از مجلس متوجه بشم و خلاصه تموم شد و داشتیم میرفتیم خونه که مامانی زنگ زدو گفت ما داریم میریم شمال دوست داشت قبل رفتنش شما رو ببینه و ما هم رفتیم شما هم تا مامانی و بابایی رو دیدی از ذوقت نمیدونستی چکار کنی فکر میکردی قراره ما هم بریم چون مامانی وبابایی تنها نمیرفتن دسته جمعی می خواستن برن شما هم نی نی های دیگه رو دیده بودی و خلاصه حسابی هوایی شده بودی بری اولش با مامانی رفتی تو ماشینو از ذوقت همش بالا و پایین میپریدی و با فاطمه حسابی شلوغ کرده بودین niniweblog.comniniweblog.comتا به اینجا رسید که دیگه خواستن حرکت کنن که شما هم می بایست از ماشین پیاده می شدی به هر طریقی که میخواستیم پیادت کنیم قبول نمیکردی گفتم اب بازی گفتی مامانی بابایی برم ! گفتم بستنی گفتی من بابایی و مامایی برم هر چی به ذهنم رسید گفتم ولی شما بازم مامانی و بابایی خودتو میخواستی که بلاخره مجبور شدیم به زور شما رو از مامانی جدا کنیم شما هم تا اونجایی که جا داشت جیغ زدیو گریه کردیniniweblog.com niniweblog.comولی عزیزم منم نمیتونستم ازت دل بکنم و قبول کنم با مامانی وبابایی بری خلاصه نزدیکای خونه رسیدیمو شما همچنان مامانی و بابایی و صدا می زدی که ما هم تصمیم گرفتیم برای اینکه اذیت نشی رفتیم سمت حرم عبدالعظیم الحسنی (ع) شما تو راه با کلی صحبت کردن و اینو میخورم اونو میخرم کمی ساکت شدی تا اینکه رسیدیم نزدیک حرم یه مغازه باز بود تا دیدی ذوق کردی و گفتی پداش کردم پداش کردم منظورت بقالی زود پیاده شدی و گفتی بستنی بعرم باُریم بستنی و خریدیم و نشستیم یه گوشه ای تا بخوریم همش بستنی منو با بستنی خودت جابه جا میکردی تا تمام شد رفتیم داخل حرم اولش خواستیم بریم زیارت که شما چشمت به اب و افتاد و ما هم که قول داده بودیم ببریمت اب بازی کمی به بهانه این حوض و اون حوض سرگرمت کردم و خوراکی داشتم بهت دادم خوردی چون سرد بود نمیخواستم بری سمت اب ولی اخرش دیگه نتونستیم حریفت بشیمو شما دست به کار شدی اولش داشتی تو حوض صحن مصلی اب بازی میکردی و کلی خودتو خیس کردی که چشمت افتاد به سقاخونه و دیگه کلی هم با اب یخ بازی کردی و منم فقط دعا میکردم که مریض نشی ولی انصافا کلی ذوق کرده بودی و سرگرم شده بودی و قضیه رو فعلا فراموش کرده بودی !!!!!

جالبیش اینجا بود که خودت نمیتونستی ابو باز کنی هرکی میومد اب بخوره میدید شما نمیتونی لیوانتو پر میکردو شما هم ....

بعد از کلی بازی کردنو خستگی شما از ذوق اینکه بری پیش مامانی و بایی رو موتورم نخوابیدی همینکه  رسیدیم نزدیک خونه دوباره شروع کردیو می گفتی اب بازی کدیم بسنی خودیم بیریم مامانی و بابایی . من بابایی و مامایی میخوام بریم .اما دیگه گریه نکردی چون دیگه خیلی خسته بودی و دیگه نا گریه هم نداشتی اومدیم خونه اولین کاری که کردیم زود لباساتو عوض کردم شما هم زود خوابیدی. البته کمی ابریزش پیدا کرده بودی.

فرداشم ناهارمونو خوردیم و تصمیم گرفتیم بریم پارک ساعی اما شما اونجا رو زیاد دوست نداشتی و همش میگفتی بدل کن با وسایل بازیاشم نتونستی بازی کنی هم شلوغ بود هم خطرناک که مناسب شما نبود اینم عکسای پارک ساعی

بعد از پارک ساعی هم رفتیم پارک شهر تا اونجا شام بخوریم شام همبرگر درست کردیمو و رفتیم.

جیگر مامان مشغول باز کردن سس.

نوش جونت عزیزم

فردای اون روز هم چون تعطیل بود تصمیم گرفتیم از صبح با عمه بریم سرخه حصار شما انقدر خسته شده بودی که ساعت 11 خوابیدی ولی متاسفانه سرحال ساعت 1 بیدار شدی و دیگه تا 6 صبح بیدار بودی و منم مجبوری با شما بیدار بودم و ساعت 8 هم قرار گذاشته بودیم که بریم خلاصه هر جوری شد بیدار شدیمو وسایلا رو جمع کریمو راهی شدیم و اولش کنار وسایل بازی نشستیم چون هم خلوت بود هم اینکه هوا هنوز گرم نشده بود شما هم زیاد سمت وسایل بازی نرفتی ما هم بساط صبحانه رو پهن کردیم و نون و پنیرو خیار و گوجه و چای خوردیم شما هم لقمه به لقمه نون هاتونو کوچیک تر و درخواست پنیر بیشتری میکردی !

niniweblog.com

بعد از کمی بازی کردن شما و محمد حسین تصمیم گرفتیم بریم یه جای بهتر چون هوا کم کم داشت گرم میشد و اولش شما مشغوا خاک بازی شدی که الحمدالله زود از سرت افتاد و مشغول توپ بازی شدی عزیزم میخوام از شیرین زبونی ها و شیرین کاریای این چند روزت بگم عزیز دلم شما تیگه کلام این چند روزت شده اینکه هر کاری میخوای بکنی و یا هر جایی که میخوای بری به من میگی برم زود میام . یا این و کارو بکنم زود میام بلم؟ بلم؟ تا اجازه ندم هم درخواست و میکنی بلم بیام بلم بیام خوب خوب هی هم میگی خوب خوب . یا یه چیزی و رو که میخوای نشون بدی یا یه صحبتی میکنی بعدا به نتیجه میرسه همش میگی دیدی؟ دیدی؟ فلان چیزو دیدی؟ البته انقدر شیرین میگی که با نوشتن دیگه دیگه نمی تونم بزارم همش میگی بازم میخوام بازم میخااااام تو میخوام گفتنتم یزره میکشی صداتو یا میگی دوباره میخوام میخوامتو خیلی قشنگ میگی . فدای تو بشم این چند روزه همش تو حالو هوای عکس انداختنی همش دوست داری دوربین بدم دستت تا خودت عکس بگیری و مدام گوشی من یا بابا دستته شما هم مشغول عکس انداختنی و مدام میگی بگو سیب سیب و بگو خلوووووووووووو .niniweblog.com فدای تو بشم با این شیرین کاریات

فاطمه زهرا در حال گفتن خلو که مامانش بتونه عکس قشنگی از بگیره

اینجا بابا مهدی یا همون اقا مهدی خودت مشغول روشن کردن اتیشه که شما هم مدام میرفتیو میومدی فدات بشم کمک بابایی میکنی ؟؟؟

اینجا داشتیم میومدی پیش من که بهت گفتم نیفتی شما هم همینجور خشکت زدو به من نگاه کردی بعدشم کلی خودت لوس کردی که من بیام بغلت کنم .

کمک کردنت به بابا تموم شد و که اومدی کمک منو عمه قربونت برم برای اینکه به جوجه ها دست نزنی رفتی سراغ موبایلو یعنی داری از من عکس میگیری فدای تو بشم نازنین

بعد از ناهار خوردن شما خوابیدیو niniweblog.comبعد 1 یک ساعت بیدار شدی و کم کم برگشتیم سمت خونه برای استراحت و چون که گرم بود تو راه تو یه پارکی نگه داشتیم  و بستنی خوردیمو و شما و محمد حسین کمی بازی کردین niniweblog.com(حالا خراب کاریایی که کردین بماند که خودش کلی خاطرست) بعدش بعد از کلی خستگی برگشتیم خونه و شما هم خیلی خوابت میومد ولی من نگهت داشتم چون اگه میخوابیدی دوباره شب بیدار میشدی خلاصه هر جوری شد تا ساعت 11 بیدار نگهت داشتم و رفتی حموم و تا خود صبح خوابیدی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان محمد جان
26 مرداد 92 7:43
انشاءالله همیشه به سفر خدا رو شکر که سرما نخورد
ارکان و ارضوان مامان
26 مرداد 92 14:46
تبریک به خاطر برنده دختر گلتون . ان شالله تو همه مراحل زندگیش موفق باشه. با اجازه تون ما شما رو لینک کردیم
مامان حنانه زهرا
26 مرداد 92 14:50
ماشاللهبه قندعسل خاله.عزیزم ماشالله چه خوشگل شده.مامانی سر فرصت برای خوندن پستت میام
زهرا مامان حنانه
26 مرداد 92 17:21
همیشه به گردش عزیزم ان شاالله همیشه خوش باشی گلم
مامان آلما
29 مرداد 92 14:12
با اون تاپ شلوارک صورتیت شبیه آلما شدی خیلی هم خوردنی شدیماشالا به مامانی فعال شدی. چند تا پست گذاشتی
مامان حنانه زهرا
30 مرداد 92 18:21
عزیزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززم
چقد ماه شدی
ایشالله همیشه خنده رولبات باشه


چشماتون ماه میبینه
نیلوفر
9 شهریور 92 13:18
انشاالله خدا بچتونو براتون نگه داره ماشاالله خیلی خوشگل و نازه


ایشالله ممنون از دعای خیرتون
ساره
12 شهریور 92 14:54
سلام همین الان به وبلاگ نفس کوچولو ما برید و برای هر پست نظر بدید.دختر خاله نفس هستم



چشم
مامان مهرنگار
19 شهریور 92 0:21
دختر گله رو.جونم عزیزم انشالله همیشه سالم باشی
فاطمه زهراگلی
19 مرداد 93 16:33
سلام فاطمه زهراجونوبلاگت عالیهخوشحال میشم به منم سربزنی