فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
علی عباسعلی عباس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

فاطمه زهرا گلی از گلهای بهشت

30ماهیگت مارک باشه گلم

1392/9/14 11:47
2,145 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان از اینکه کمتر به اپ کردن مطالبت میرسم معذرت میخوام متاسفانه بدلیل نداشتن کامپیوتر این یه ماهه نتونستم برات اپ کنم ولی بازم دیر نشده فدای اون روی ماهت بشم اول از همه بعد گذشت 2سال و نیم از عمر نازنینت هنوز وابستگیتو به من کم نکردی و این قضیه منو ازار میده .

حالا بگذریم گل مامان ٣٠ ماهگیت مبارک

 

فاطمه زهرا جون نمیدونی وقتی با عروسکات بازی میکنی من چقدر خوشحال میشم وساعت ها به بازیت نگاه میکنم دقیق اونطوری که باهات صحبت میکنم با عروسکات صحبت میکنی . تو بازیات ازم میخوای بهت خوراکی بدم تا بخوری با عروسکات حرف میزنی میگی نی نی میخوای : مثلا نی نیت میگه میخوام . زود بهش میگی برو جیش کن میدم یزره جیش کنی میدوما. بعدشم زود میگی جیش نکنی نمیدما . خیلی جدی صحبت میکنی باعروسکات کلا بازی کردنای شما نی نیا دنیایی داره برای ما.....

 

 

سه شنبه 7و6 ابان 92 بود که برای کمک کردن میرفتیم موسسه انصار الحسین (ع) برای اماده کردن سبزی و حبوبات برای محرم و روز اول که رفتیم داشتیم سبزی پاک میکردیم که شما هم کنارم نشستی روسریتو پهن کردی روی زمین و شروع کردی به خالی کردن کیفت و زود خسته شدی و خوراکی دادم خوردی  و خودتو سرگرم کردی و بعدش دوتا بچه اومدن خواستی باهاشون بازی کنی دویدی و بعد از چند لحظه سر خوردی و اول خواستی بخندی و و خندیدی و تو خندت گریه کردی خیلی دلم سوخت مشخص بود در داشت بمیرم نبینم این صحنه رو دیگه بعدشم شربت و چایی و خوردی و بعد از گذشت 4ساعت خوابیدی و من تونستم راحت تر به کارم ادامه بدم ساعت 8 هم بابا اومد دنبالمون رفتیم خونه...

فرداشم همینطور صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم اونجا و امروز کلی برات خوراکی بردم که حوصلت سر نره انصافا هم اذیتم نکردی و اونجا دختر خوبی بودی بماند که همش منو بلند میکردی به بهانه دستشویی و غیره ولی خوب بازم من ازت راضی بودم . نازنین مامان امروز یه اتفاق بدی افتاد و من کلی ناراحت شدم.

رفته بودیم دستمو بشورم بهت گفتم همین جا بایست تا بیام بعد از چند ثانیه صدای جیغت رو شندیم داشتی جیغ میزدی اولش فکر کردم داری با کسی بازی میکنه  و جیغ میزنی ولی بعد از چند لحظه شنیدم داری میگی ای ای سوختم سوختم بمیرم برات نمیدونستم چه جوری بهت برسم ببینم چی شده مادر قربونت بره اومدم دیدم اره بازم شیطنت های شما کار دست داده بود کنار دستشویی اب سرد کن بود که شما اب داغ کن رو فشار داده بودی و ... . الهی بمیرم برات نیم ساعت تموم گریه میکردی و منم برای اینکه اروم بشی بهت گفتم بریم خونه خاله بردمت خونه خاله با فاطمه بازی کنی سرگرم بشی همینکه گفتم میریم خنه خاله با اینکه سوزش داشتی میخندیدی و خوشحال شدی خلاصه رفتیم خون خاله تا رفتی اونجا کلا فراموش کردی قضیه رو ...

 

 امروز مدام راه میرفتی و میگفتی لا اله الا الله

داشتی با فاطمه بازی میکردی که تخت عروسک رو برداشتی و به فاطمه میگفتی اون سمتشو بگیرو بگو لا اله الا الله  چند بار امروز این کارو تکرار کردی ...

امان از دست شما همه چیرو یکبار ببینی دیگه یادتون نمیره

اخه تو این ماه متاسفانه چند نفر از اشناهامون رو از دست دادیم و تو مراسم تشیع جنازه رفتیم که تاثیر شدیدی روت گذاشته بود با اینکه خیلی مواظب بودم نزدیک نریم و سرگرمت کنم . انشالله که دیگه گذرت به اونجا نخوره با اینکه دوست نداشتم پات به همچین جاهایی باز شه ولی باید میرفتیم...

خلاصه شما کلا عاشق رنگ ابی هستی هر جا میریم فقط دنبال رنگ ابیش هستی و هر چی ابی میبینی میخوای بعد از خونه خاله میخواستیم بریم خونه بی بی موقع رفتن اصرار داشتی خاله توپ ابی بهت بده تا بری بنده خدا هر جوری شد برات پیدا کرد تا بلاخره یه توپ ابی جور کرد و بهت داد تو راه هم شعر یه توپ دارم قلقلیه رو میخوندیو بجای اینکه بگی بابا عیدی داد میگفتی خاله جایزه داد یه توپ گلگلی داد.

2946520qr23kv98ji

داشتم بلال درست میکردم روز قبلش گفته بودم این بلاله مال بابا مهدی امروز که داشتم درست میکردم میگفتی بده من رو اتیش بگیرم گفتم نه گفتی بده من بگیرم مال با با مهدی تو داری میخوری بابا مهدی نخوره تو بخوری منم تعجب همینطور با تعجب دارم نگات میکنم و تعجب شدید از حرفی که زدی .

2946518r59irwbv83

١٢.٨..٩٢مامانی و بابایی از مشهد اومدن و ما هم با خاله تصمیم گرفتیم بریم خونه مامانی و بابایی تو طول مسیر همش دستای همو گرفته بودین از ذوق اینکه زودتر برسیم تند راه میرفتین حالا بماند که که کمی هم اذیت کردین که زیاد مهم نیست خواستم یاداوری کنم !!! همین که رسیدیم طبق معمول زود رفتین سراغ سرسره و دوچرخه بازیتون و خودتونو سرگرم کردین تا اینکه مامانی زن زدو تصمیم گرفتیم بریم جلسه قران تو راه با همکار مامانی قرار گذاشتیمو با ماماشینشون رفتیم جلسه تو راه بغل مامانی نشسته بودی و از من میپرسیدی مامان من چی بگم؟؟؟  انگاری خیلی حرف نگفته داشتی نمیدونستی از کجا شروع کنی خلاصه رسیدیم و خوشبختانه زیاد اذیت نکردین خدا رو شکر !! مراسم تموم شد و تو راه برگشت شما و فاطمه هر دو دست مامانی رو گرفته بودین که یه خانمی از کنارمون رد شد پرسید این دوتا دوقلو هستن مامانی گفت نه دختر خالن شما هم سریع گفتی نه ما دوقولوقیم که ما هم کلی خندیدم کمی جلوتر که رفتیم یه مغازه مجسمه فروشی بود که یه ردیف کلا مجسمه های پت و مت چیده بود که از ذوقی که شما کرده بودین مامانی هم زود رفت براتون خرید شما هم خوشحال خوشحال به سمت خونه راه افتادید اما طولی نکشید که بغل بغل هاب شما بلند شد و مامانی خسته هم مجبور شد شما رو تا خونه بغل کنه ...

اینم پت و مت در حال کباب درست کردن

 

 

رسیدیم خونه و مامانی و بابایی یعنی سوغاتی نیاوردن ولی نیاوردن اینارو اوردن ...

اینم سوغاتی های مشهدتون گلای من

بلوز وشلواری که تنتونه + تو بسته جیلی بیلی +‌دوبسته پاستیل + دو عدد بازی فکردی +چهار تا کتاب داستان+ .دیگر سوغاتی ها که برای ما اورده بودن .

بعد از دوبار توضیح دادن و انجام این بازی فکری خودت سریع جاهاشونو حفظ کردی و هر کدومشونو جای خودشون گذاشتی ولی فقط میگذاشتی جای خودشون اهمیت نمیدادی دقیقا جای خودش رفته  یانه ففط سرجاش میزاشتی ولی به نطر من هوشت خیلی خوبه که زود جاهاشون حفظ کردی...

 75

امروز که ١٣.٨.٩٢ باشه دوباره داشتیم بلال میخوردیم  من بلالمو نصف کردم شما نصف بلال منو البته نصفیش که یزره ازش مونده بود که ازم گرفتی و خوردی از من خواستی که برای شما نصف کنم همین که نصف کردم گفتی مامان این مال منه ها نصف کردی دوتا شده ها مال خودم تو مال خودت خوردیاااااا.....

رفتم ابلیمو هم اوردم که با بلال بخوریم تست کنیم چه مزه ای میشه شما هم همش میگفتی بخورم بخورم منم گفتم بخور شما بطری رو گرفتی و سرکشیدی منم دیدم داری میخوری برات ریختم تو درش تا بخوری همین که بهت دادم بخوری پرید تو گلوت و خیلی ترسیدی و هی بهم میگفتی تو دادی مریض شدم تو دادیا دلم ای شد برو دوا بیارم ندارم دوای خودت بیار دوا خودت بیالیا...

همینطور پشت سر هم میگفتی منم هم نگرانت بودمناراحت و هم خندم گرفته بود از حرف زدنت....قهقههقهقههقهقههقهقههقهقهه

 46

 

 الان که دارم این پست رو ویرایش میکنم یکشنبه ١٠.٩.٩٢ ساعت ١:٢٦ است کنار من خوابیدی و داری خواب میبینی و با خودت حرف میزنی : تو خواب داری میگی : مامان مامان اینو باز میتنی ؟ چرا باز نمیتنی ؟؟ من اینو میخوام ... مامان شیل شیل ...

فدای تو یشم که داری خواب میبنی ایشالله خوابابی خوب ببینی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آلما
16 آذر 92 8:27
30ماهگیت مبارک عزیزم میگم خوبه این جیشه هست که الکی به هر بهانه بگن جیش داریم. الما هم همینطوره.تا میبینه سرگرم یه کاری هستم همش میگه جیش دارم
مامان فاطمه زهرا
پاسخ
ممنون خانمی که به ما سرزدی... واقعا این جیش گفتناشون حسابی کلافه میکنه ادم .بازم نتیجه داشته باشه مساله ای نیست سرکاری باشه دیگه ...