فاطمه زهرافاطمه زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
علی عباسعلی عباس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

فاطمه زهرا گلی از گلهای بهشت

از عید قربان تا عید غدیر

1392/9/14 1:43
1,507 بازدید
اشتراک گذاری

  برای دیدن مطالب از عید قربان تا عید غدیر ادامه مطلب یادتون نره

 

این پست مطالب بعد از عید قربان تا عید غدیر می باشد.

صبح روز جمعه بابا زود از خواب بیدار شد  رفت موتورشو درست کنه .هنوز یک ساعت نشده بود که برگشت .الان بچه ای باورت نمیشه برات بنویسم بزرگ شدی بخونی ببینی بعضی ادما چقدر نامردن که بخاطر پنج هزار تومن نفرین چند نفرو بجون میخرن .اون قطعه ای که از موتور بابا دزدین پنج هزار تومن ارزش داشت وهمین پول بی ارزش تا اخر عمرش راحتش نمیزاره چون من واقعا اون لحظه نفرینش کردم...

بگذریم بابا که امد از انجایی که ما فردای انروز خونمون جلسه قران داشتیم تصمیم گرفتیم زود برگردیم تا بکارامون برسیم تو راه خریدامونو انجام دادیم و اومدیم خونه منم سریع بساط یه ناهار خوشمزه رو به راه انداختم...

قبل از فر

بعد از فر : برای اولین بار بود که لازانیا رو بصورت لوله ای درست کردم ولی فوق العاده میشه به نطر من که خیلی خوشمزه تر میشه شما هم امتحان کنید البته اکر تا الان درست نکردین مثل من!!!

قبل از فر

بعد از فر

الحمدالله خوشمزه شد و با استقبال شدیدی مواجه شدیم تصمیم گرفتیم هفته ای یکبار دیگه حداقلش درست کنیم ولی الان یکماهی هست میگذره و هنوز درست نکردیم ...

در این عکس جیگر مامان خواب نیست بلکه با اشاره سر دادن تشکر میکنن و میگن ممنون ...

خدا جونم شکرت...

بعد از خوردن ناهار من و بابا مشغول انجام کارهای خونه برای فردا شدیم و شما هم خوشبختانه با ما همکاری کردی و مشغول خاله بازی شدی

 

فاطمه زهرا جونم اماده شده و کاملا امادس برای پذیرایی از مهمونای گلمون با به صدا در اومدن زنگ ایفون بشمار  سه شما تا طبقه پایین میرفتی کلا خیلی ذوق کرده بودی ...

قران جز8 تلاوت شد . برای پذیرایی از نهمونامونم چای و شیرینی و خوراک لوبیا چیتی اماده کرده بودیم که خداروشکر خوب شد اما نشد عکس بگیرم وهمین چندتا عکسی هم که ازت گرفتم اصلا اجازه نمیدی که..

فردای انروز رفتیم خونه مامانی و بابایی فدای اون شیرین زبونیای شما بشم از بس که من برات عکس میگیریم دیگه خودتم یاد گرفتی هر کاری میکنی یا اطرافیان انجام میدن زود میخوای عکس گرفته بشه ..

مامانی داشت وسایل شام رو اماده میکرد و ماست و ریخت تو پیاله و گذاشت رو میز بعد از چند لحظه دیدم داری ناخنک میزنی همین که منو دیدی فهمیدی که میخوام دعوات کنم زود گفتی عکس بقیر ماست میخورم عکس بگیر بگم سیییییییییییب بگم؟؟؟

گویا بهت مزه کرده همش میگی دوباره بگیر بخورم کلا تو این دوران این کارو خیلی تکرار میکنی... میگی بازم بقیر دوباره ماست بخولم بقیری؟؟؟؟

اینجا هم داری میای دوربینو بگیری من ماست بخورم شما عکس بگیری که ما هم دیگه از عکس انداختن صرف نظر کردیم...

مامانی داشت برای شما دل کباب میکرد که دیگه جای تکراری نوشتن نیست تکرار نوشته بالا... درسته کار خطرناکیه ولی خیلی هواسمون بهت بود و زود ازت گرفتیم سیخ رو

 

دوشنبه و پارک رفتن شما

امروز مامانی طنگ زد و گفت تا هوا سرد نشده شما رو ببریم پارک شما هم کلی ذوق کردی و زود امادت کردمو راه افتادیم به سمت پارک هر مغازه ای که میدیدی میگفتی بستنی ...

منم به امید بستنی تا پارک راه بردمت همین که رسیدیم رفتی سراغ بوفه پارک . من کلی سرگرمت کردم تا مامانی بیاد . شما هم مشغول بازی شدی و هر از گاهی میرفتی سراغ اب و اب بازی میکردی از اونجایی که هوا کمی سرد بود من همش نگرانت بودم که نکنه خدایی نکرده مریض بشی.

 

 

 

همین که مامانی رو دیدیی نمیدونستی چه جوری خودتو برسونی به بوفه سریع پولتو از جیبت در اوردی و برای خودت و فاطمه که حضور نداشت اسمارتیس ساعتی و ادامس موزی خریدی و ذرت مکزیکی که تا کی  اسمارتیسارو تو دستات نگه داشتی تا فاطمه بیاد خونه مامانی و بابایی با هم بخورین خونه مامانی که رسیدیم دیگه طاقت نیاوردیو مال خودتو خوردی ولی همچنان اسمارتیس فاطمه دستت بود . تا اینکه ساعت 9 شد و فهمیدی فاطمه نمیاد اخرش انقدر پرسیدی این مال کیه ؟؟ با خودت میگفتی مال فاطمس اخرش بهت گفتیم بخور و تو هم بعد کلی من من کردن بلاخره خوردیش...

نوش جونت عزیزم ولی کلا خیلی هوای فاطمه رو داری هر چی برای خودت میخوای برای اونم میخوای...هوای دختر خالتو داری...

فاطمه زهرا جون کلا شما عاشق ادامس شدی اونم ار نوع موزیش... ما هم موندیم چطوری ترکت بدیم تا سوپر مارکتی میبینی همینکه داخل میشی زود میگی اداس موزی میخوام ...

با هزار تا دوزو کلک باید با فروشنده دست به یکی کنیم تا بهت بگه نمیدم...

خلاصه تصمیم گرفتیم دیگه برات نخریم ...

 

ایشالله همه کوچولو های گل همیشه خوش باشن و اخم به ابروهاشون نیاد

الهی امین

حالا برسیم به عید غدیر

صبح که از خواب بیدار شدی صبحانتو خوردیو و بردمت حمام تمیز شدی و از اونجایی که عید غدیر عید بزرگیه برای ما شیعیان و به مناسبت این روز کل لباساتو عوض کردمو لباس نو تنت کردم...

بهت میگفتم امروز عید غدیر و  ماجرای این روز و برات تعریف کردم . تا ازت میپرسیدم امروز چه عیدیه میومدی دستمو محکم میگرفتی و میبردی بالا میگفتی علی مولاست ... تا یه هفته میرفتی و میومدی به هر کی تلفنی صحبت میکردی اینو تکرار میکردی خداییش منم کلی ذوق میکردم...

فاطمه زهرای من دستشو برده بالا و بلند میگه علی مولاست

مغرب بود که رفتیم نزدیک خونمون به مناسبت عید غدیر سالنی درست کرده بودن مانند نمایشگاه و مخصوص کودکان بود و اونجا بچه ها نقاشی میکشیدن و قران میخوندن و در ازای هر کدوم از این کارها کارت هدیه میدادن و میتونستی هم با این کارت ها بادکنک هدیه بگیری و هم ارایش صورت انجام میدادن و شما از ذوقت ... ذوق اینکه بادکنک بگیری رفتی که قران بخونی . . ولی انفدر سرو صدا بود که اصلا صدات شنیده نمیشد با یک صلوات صاحب یه کارت جایزه شدی و رفتی بادکنک گرفتی...

اینا هم داری با بادکنک بازی میکنی...

 

اخرشم خانم مربی داشت میزارو مرتب میکرد و شما هم بر عکس همیشه رفتی و کمک کردی منم با تعجب نگات میکردم ...

 

بعد از نمایشگاه هم برگشتیم خونه ولی گریه شما همانا و لجبازی تو خیابان همانا ....

منم تنها بودم و هر چی میگفتم نمیتونستم قانعت کنم ... دستمو ول  میکردی و میرفتی سمت خیابان با هزار تا وغده دادن تونستم بیارمت خونه تو راه بهت قول دادم بستنی بخرم ولی اصلا گوش نمیکردی و به مغازه هم که رسیدیم کلی لجبازی کردی اخرشم بستنی خریدیمو با کلی ماجرا به خونه رسیدیم البته تا رسیدیم خونه چهره من اینطوری بودعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانیعصبانی چون خیلی عصبانی بودم . وقتی به خونه رسیدیم شما با خونسردی کامل مشغول بستنی خوردن شدی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)