برای دیدن عکس ها ادامه مطلب فراموشتون نشه ... روز سوم محرم خونه مامانی مراسم بود که به نام نازدانه اربابمون حضرت رقیه س نام گذاری شد. ماهم بعد از هیئت ساعت ٢ شب مثلا برای کمک رفتیم خونه مامانی . وقتی رفتیم مامانی همه کاراشو کرده بود و داشت استراحت میکرد همین که رفتیم شما چشمت افتاد به میوه ها و ازم خواستی بهت بدم ... با اینکه از صبح که بیدار شدی نخوابیدی ولی اصلا به چشمات خواب نبود یه ریز حرف میزدی و نمیزاشتی مامانی و بابایی بخوابن بیچاره بابایی گل میخواست صبح زود بره برای اشپزی امروز اما چه میشه کرد شما حرفات تمومی نداشت بعد از یک ساعت اخر تصمیم گرقتی بیای پیشم بخوابی ولی بمیرم برات بد جور سرما خوردی تمام شب با زور نفس ...